Project Description
آیا ما در آینده شبیهسازی شدهایم؟
مفاهیم فیزیکی و کوانتومی
علم با طرح مساله آغاز میشود، از دچار حیرت شدن از چیزی که ممکن است به خودی خود کاملا عادی باشد، اما برای اندیشمندانِ علمی به مساله یا منشأ حیرت تبدیل شده است. فیلسوف و دانشمند سعی میکند برای این مسائل توضیحِ مناسبی ارائه دهد و این توضیح به مرور زمان با گزینههای بهتر جایگزین میشود. توضیحِ جدید، ممکن است مسائل جدید را حل کند یا برای مسائل حلنشده و دشوارِ گذشته، راهحلی ارائه دهد و به همراه خود، مسائل بسیار زیاد و تازهای خلق کند که قبلا اندیشمندان هیچ تصوری از آنها نداشتهاند. با این حال، به نظر میرسد که دانشمندان در علوم مختلف هرچه بیشتر پیش میروند با تضادهای بیشتری مواجه میشوند، نه در مسائلِ پیچیده بلکه در بنیادیترین و بدیهیترین مسائل، سوالات بزرگی پیش میآید که سرسختترین ذهنها را به زانو در میآورد.
مثلا در ریاضی که زمانی به نظر میرسید دقیقترین و منطقیترین دانش بشری است، فیلسوف بزرگی چون برتراند راسل ممکن است چنان به دیواری سخت برخورد کند که دیگر آن آدم سابق نشود. راسل در مدتی نزدیک به یک دهه به همراه دوست سالخوردهتر خود آلفرد نورث وایتهد روی کتاب اصول ریاضیات در سه جلد و 4500 صفحه کار کرد. در همان اوایل کار، پارادوکس ناراحتکنندهای مستتر در منطق نوینش پیدا کرد. پارادوکس راسل را اینگونه میتوان توضیح داد: اکثر مجموعهها، عادی هستند یعنی این مجموعهها عضو خودشان نیستند. ولی برخلاف مجموعههای عادی، برخی مجموعهها عضو خودشان هستند مثلا مجموعهی همهی مفاهیم قابل تصور، خود مفهومی قابل تصور است؛ بنابراین عضو خودش است. چنین مجموعههایی غیرعادی هستند. راسل مجموعهای معرفی کرد به نام «مجموعهی همهی مجموعههای عادی» و پارادوکس خود را با این سوال را مطرح کرد «آیا این مجموعه، مجموعهای عادی است؟». اگر بگوییم مجموعهی مورد اشاره عادی است آنگاه بنا بر تعریف باید خودش را به عنوان یک مجموعهی عادی در بر بگیرد. بنابراین در همان لحظه چون عضو خودش شده دیگر عادی نخواهد بود. اگر بگوییم غیرعادی است پس باید عضو خودش باشد اما این مجموعه تنها شامل مجموعههای عادی است در نتیجه دیگر نمیتوانیم بگوییم غیرعادی است. این پارادوکس تنها یک مسالهی پیش پا افتاده نبود بلکه بنیان کل ساختمان ایجاد شده در «اصول ریاضیات» را زیر سوال برد چراکه راسل میپنداشت، میتواند همهی ریاضیات، علم و فلسفه را به یک منطقِ صوریِ اصلِ موضوعی کاهش دهد. سوالی که پیش میآید این است که اگر در بنیان ریاضیات پارادوکس وجود دارد آیا کل ریاضیات معتبر و سازگار است؟ آنگاه تکلیف سایر علوم مثل فیزیک که ریاضیات بنیان آنهاست چطور، آیا آنها نیز معتبر هستند؟
در علم فیزیک هم با توسعهی مکانیک کوانتوم جهانبینیِ بسیاری از دانشمندان دچار تغییرات اساسی شد که فاصلهی زیادی با جهانبینیِ نیوتونی و نسبیت خاص و عام و انیشتین داشت. مسالهی درهمتنیدگی کوانتومی نشان داد اطلاعات میتوانند سریعتر از سرعت نور و به صورت آنی منتقل شوند. هیچکس نمیداند چرا این پدیده اتفاق میافتد ولی آنقدر با روشهای مختلف آزموده شده که امروزه نه تنها مورد تردید واقع نمیشود بلکه در رمزنگاری و رایانش کوانتومی از آن استفاده میشود. به نظر میرسد در بین شماری از دانشمندان، اعتبارِ سیستمِ سنتیِ فضازمان در حال فروپاشی است و فضازمان دیگر قادر به توضیحِ مسائل جدید نیست. گویی مانند فیلم نمایش ترومن بشر به دیواری به مثابه مرز جهان رسیده است.
اکثر ما انسانها عمیقا به وجود واقعیت فیزیکی باور داریم، به این معنی که اشیا قبل از این که ما زنده باشیم یا قبل از وجود مشاهدهگر، در فضازمان وجود داشتهاند؛ لزومی ندارد که حتما مشاهدهگری وجود داشته باشد. ما باور کردهایم که هر شیئی در فضازمان دارای خصوصیات فیزیکی نظیر مکان، نحوهی چرخشِ ذره و سایر کمیتهای فیزیکی است. اما هرچقدر مفاهیم فیزیک کوانتومی بیشتر فهمیده و توسط آزمایشهای مختلف سنجیده میشوند، باورهای گذشته بیشتر زیر سوال میروند و تنها راه باقیمانده برای نجات باورهای ما، تکیه بر محدودیتهای آزمایشگاهی است ولی این محدودیتها نیز هر روز کمتر میشود. به عنوان مثال در فِرمیلب آزمایشی انجام شده است که نشان میدهد نوترینوها (ذرات زیراتمی با جرم تقریبا صفر) تا زمانی که مشاهده نشوند، دارای هیچ مقداری از خصوصیتِ فیزیکیِ لپتون فلِیوِر نیستند. برای انیشتین پذیرش پیامدهای مفاهیم کوانتومی دشوار بود او میپرسید آیا ماه تنها زمانی که به آن نگاه میکنم وجود دارد؟ آزمایش فرمیلب میگوید ممکن است که این طور باشد.
معرفی برهان شبیهسازی
با ظهور چنین بحرانهایی در علوم پایه شاید حالا قابل فهم باشد که چرا برخی دانشمندان گمان میبرند که ما در جهانی شبیهسازیشده زندگی میکنیم. یکی از شناختهشدهترینِ این دانشمندان به نام نیک باستروم از دانشگاه آکسفورد در سال 2003 در مقالهی معروفی با عنوان «آیا شما درون یک شبیهسازیِ رایانهای زندگی میکنید؟» این مساله را بررسی کرد و نتیجه گرفت که به احتمال بسیار زیاد چنین است. این مقاله که در ادامه آن را بررسی خواهیم کرد بر این برهان بنا شده است که حداقل یکی از گزارههای زیر درست است:
1- به احتمال بسیار زیاد گونهی انسانی قبل از رسیدن به مرحلهی «پساانسانی»، منقرض خواهد شد؛
2- بسیار بعید است تمدن پساانسانی تمایل داشته باشد، تعداد قابل توجهی سیستم شبیهسازی شده از تاریخ تکاملِ اجدادِ خود (یا نسخههای متفاوتی از آن) راهاندازی کند؛
3- به احتمال قریب به یقین اکنون ما در حال زندگی درون یک شبیهسازیِ رایانهای هستیم.
در آثار علمیتخیلی و در پیشبینیهای آیندهپژوهان و فناوران گفته میشود که در آینده قدرت پردازش رایانهای عظیمی در دسترس خواهد بود. اگر فرض کنیم این پیشبینی درست باشد آنگاه یکی از کارهایی که ممکن است نسلهای آینده توسط این رایانههای فوق قدرتمند انجام دهند، این خواهد بود که شبیهسازیِ دقیق با جزئیات کافی از زندگی اجداد خود یا مردمی شبیه به اجداد خود پیادهسازی و اجرا کنند. رایانههای آینده آنچنان قدرتمند خواهند بود که پساانسانها را قادر خواهد ساخت تا تعداد زیادی از این شبیهسازیها را به صورت مجزا و در رایانههای متفاوت اجرا کنند. همچنین فرض بر این است که انسانهای شبیهسازی شده زامبی نیستند به گونهای که تنها مثل ماشینها رفتار انسانی را از خود بروز دهند بلکه خودآگاه هستند و میتوانند هستی خود را به پرسش بگیرند. بر طبق نظر پذیرفتهشده در بین اکثر فیلسوفانِ ذهن، اگر سیستمهای شبیهسازی شده به اندازهی کافی قدرتمند باشند و شبیهسازی را با جزئیات کافی انجام دهند آنگاه امکان خودآگاه بودن ذهن موجوداتِ درون سیستم شبیهسازی شده وجود دارد. به این ترتیب و در ادامه میتوان اینگونه نتیجه گرفت که اکثریت ذهنهای موجود در جهان به جای اینکه به نسلِ اصلی و واقعی انسانها تعلق داشته باشند، به نسل شبیهسازیشده توسط فرزندانِ نسل اصلی تعلق دارند. اگر به این فرض باور نداشته باشیم لاجرم به این نتیجه خواهیم رسید که فرزندان ما در آینده هرگز سیستمهای شبیهسازیِ زیادی از پیشینیان خود راهاندازی نخواهند کرد؛ یا به دلیل انقراض نسل بشر و یا به این دلیل که فرزندان ما در دورهی پساانسانی تمایلی به این کار نخواهند داشت. ایدهی اصلیِ برهان شبیهسازی بر این مبناست که به محض این که قبول کنیم در آینده پساانسانها زندگی پدران خود را درون رایانهها شبیهسازی خواهند کرد آنگاه به این نتیجه خواهیم رسید که به احتمال بسیار زیاد ما اکنون در حال زندگی درون یک جهان شبیهسازی شده هستیم. در ادامه این برهان بیشتر توضیح داده میشود.
ساختار مقالهی باستروم اینگونه است که ابتدا از یک فرضیه در فلسفهی ذهن به عنوان بنمایهی اصلی برهانِ خود بهره میبرد. آنگاه بنا بر تجربیاتی که تاکنون بشر در حوزه فناوری کسب کرده میتوان نشان داد که پیادهسازی و اجرای شبیهسازیهای فراوان از ذهن انسان در توان تمدنهای آینده خواهد بود و این تمدنها فناوریهای مورد نیاز برای این کار را میتوانند با رعایت قوانین فیزیکی و به گونهای که با محدودیتهای مهندسی سازگار باشد به دست بیاورند. در ادامه هستهی اصلی برهان آورده میشود، که در آن از نظریهی احتمال استفاده شده و بخشی نیز در توضیح و پشتیبانی از نسخهای تقلیلیافته از اصل عدم تفاوت آورده شده است، چراکه باستروم در برهان خود از این اصل بهره برده است. در پایان و در نتیجهگیری، باستروم در مورد برخی از تفسیرها و نتایجِ ناشی از تفکیک سهگانهی برهان خود بحث میکند.
فرضیهی استقلال از بستر فیزیکی
در فلسفهی ذهن فرضیهای وجود دارد که میگوید ذهن پدیدهای مستقل از بستر فیزیکی است. به این معنی که اگر در شرایطی بتوانیم ترتیب درستی از پردازشها و ساختارهای محاسباتی را فراهم کنیم، آنگاه میتوان حالات ذهنی را بر روی انواع مختلفی از بسترهای فیزیکی سوار کرد. به عبارتی خودآگاهی تنها محصول واکنشهای بیولوژیکیِ محصور شده درون جمجه نیست؛ پردازندههای سیلیکونیِ درون رایانهها هم میتوانند این تجربه را خلق کنند.
بحث و گفتگو در مورد این فرضیه همچنان ادامه دارد و همهی فلاسفه به طور کامل آن را نپذیرفتهاند اما باستروم برای برهان خود نسخهی تقلیلیافتهای از این فرضیه را استفاده میکند که مورد پذیرش طیف گستردهتری از اندیشمندان است: برای تولید تجربههای سوبژکتیو و آگاهانه کافی است فرایندهای محاسباتی مغز انسان را با شبیهسازیِ ساختارِ مغز، با جزئیاتی به اندازهی کافی ریز و دقیق، مثلا در حد شبیهسازی سیناپس به سیناپسِ مغز، تقلید و تکرار کنیم.
قطعا سایر اجزای شیمیاییِ مغز که کوچکتر از سیناپسها هستند مانند انتقالدهندهها و فاکتورهای رشد عصبی نیز در شناخت و یادگیریِ مغز انسان نقش دارند. اما فرضیهی استقلال از بستر فیزیکی نمیگوید که تاثیر این عناصر شیمیایی کم یا بیارتباط است، بلکه میگوید تاثیر آنها بر تجربهی سوبژکتیو از راه تاثیر مستقیم یا غیرمستقیم بر فعالیتهای پردازشی است. بنابراین اگر به عنوان مثال ما بدانیم که بودن یا نبودن ترشحات سیناپسی تفاوتی در تولید تجربهی سوبژکتیو ایجاد نمیکند، آنگاه میتوانیم جزئیات شبیهسازی را در سطح سیناپتیک (یا بالاتر) پیادهسازی کنیم.
محدودیتهای فنی محاسبات
در مرحلهی کنونی از توسعهی فناوری، برای اینکه بتوانیم ذهنهای خودآگاه را درون رایانهها خلق کنیم نه سختافزارِ به قدر کافی قدرتمند داریم و نه نرمافزار مورد نیاز برای این کار موجود است. اما اگر فرض کنیم توسعهی فناورانه با همین سرعت ادامه پیدا کند قطعا بر مشکلات موجود غلبه خواهیم کرد. برخی نویسندگان معتقدند ما تنها چند دهه با این مرحله فاصله داریم. اما در برهان شبیهسازیِ باستروم نیازی به برآورد زمان نیست حتی اگر فرض کنیم تا رسیدن به مرحلهی تمدن پساانسانی صدها هزار سال فاصله داریم باز هم برهان شبیهسازی کار میکند. در تمدن پساانسانی فرض بر این است که نوع بشر، به اکثر قابلیتهای فناورانهای که بتوان اکنون نشان داد با قوانین فیزیک و با محدودیت ماده و انرژی سازگار است، دست خواهد یافت.
چنین مرحلهای از رشد فناورانه امکان میدهد تا تمدنهای پساانسانی سیارات و سایر منابع کیهانی را به رایانههای بینهایت قدرتمند تبدیل کنند. محاسبهی بالاترین حد قدرت محاسباتی که در دسترس تمدن پساانسانی خواهد بود در حال حاضر بسیار دشوار است، زیرا ما هنوز به «تئوریِ همه چیز» دست نیافتهایم. در آینده ممکن است با کشف پدیدهها و تئوریهای جدید در علم فیزیک بتوانیم از مرزها و محدودیتهای فعلی عبور کنیم و همین امر توان محاسباتی به دست آمده از ماده را بسیار بالاتر از حد فعلی خواهد برد. به جای محاسبهی حد بالا میتوانیم به کمک مکانیسمهایی که تاکنون به آنها دست یافتهایم با اطمینان بیشتری حد پایینِ قدرت محاسباتی پساانسانها را به دست آوریم. به عنوان مثال، دانشمندی به نام اریک درکسلر که از پیشگامان فناوری نانو مولکولی است در کتاب خود «سیستمهای نانو: دستگاه مولکولی، ساخت، و محاسبات» تحلیل جامعی از دستگاههای مولکولی ارائه و نشان میدهد چطور میتوان آنها را طراحی، تحلیل و تولید کرد. او در این کتاب طرحِ کامپیوتری به اندازهی یک حبه قند (به غیر از سیستم خنککننده و برقرسانی) ارائه میدهد که میتواند در هر ثانیه 1021 دستورالعمل را اجرا کند. برای مقایسهی این عدد با پردازندههای موجود در بازار از یک سایت ردهبندی بهره میبریم، بالاترین فرکانس ثبت شده در سال 2019 متعلق به پردازندهی مدل FX-8370 از شرکت AMD است با ثبت رکورد 8722.8 مگاهرتز یعنی در هر ثانیه میتواند تقریبا 109.96 دستوالعمل را اجرا کند.
پژوهشگر دیگری به نام رابرت بردبری برآورد کرده است که اگر ما رایانهای با جرمی به اندازهی یک سیارهی بزرگ داشته باشیم میتوانیم به توان محاسباتی تقریبا 1042 عملیات در ثانیه دست پیدا کنیم. ایدهی رایانهی او با نام مغز ماتریوشکا از اینجا شکل گرفت که تمدنهای فناورانهی پساانسانی میتوانند با ساختن اَبَرسازهای به نام کرههای دایسن که مانند عروسکهای روسیِ ماتریوشکا تو در تو هستند، به دور یک ستاره، انرژی آن را بطور بهینه و کامل جذب و در خدمت عملیات محاسباتی قرار دهند.
حال باید دید برای شبیهسازیِ مغز یک انسان چه میزان قدرت محاسباتی مورد نیاز است. یک روش برآورد این است که حساب کنیم، برای تقلیدِ کارکردِ بخش کوچکی از بافت عصبی چقدر هزینهی محاسباتی مورد نیاز است. دانشمندان با بازسازی و وارد کردن عملکرد بخشی از مغز در رایانه دریافتند که برای شبیهسازی کل مغز حدودا 1014 محاسبه در ثانیه مورد نیاز است. مقدار حافظهی مورد نیاز برای شبیهسازیِ مغز نسبت به میزان پردازشی که رایانه باید انجام دهد بسیار ناچیز است و محدودیتی در این مورد وجود ندارد. علاوه بر این، حداکثر پهنای باند مورد نیاز برای انتقال حواس انسانی حدودا 108 بیت بر ثانیه است و این مقدار برای شبیهسازی تمام رویدادهای حسیِ انسان در مقایسه با توان محاسباتی مورد نیاز برای شبیهسازی فعالیتهای دورن قشر مغز ناچیز است. بنابراین ما میتوانیم مقدار مورد نیاز برای شبیهسازی سیستم عصبیِ مرکزی را به عنوان برآوردی برای کل هزینهی شبیهسازی مغز انسان در نظر بگیریم.
بنابراین به نظر میرسد هزینهی خلق یک سیستم شبیهسازی که تشخیص واقعیت فیزیکی را برای ذهنهای شبیهسازی شده غیرممکن کند با هزینهی شبیهسازیِ مغزهای طبیعی تا سطح نورونی یا کوچکتر از نورونها منطبق باشد. در برآورد میزان هزینهی محاسباتی لازم برای شبیهسازی مغز هرچقدر هم که اشتباه کرده باشیم باز هم توان محاسباتی 1042 که از نظر قوانین فیزیکی برای تمدنهای پساانسانی قابل دستیابی است بسیار بالاتر از حد مورد نیاز برای راهاندازی سیستم شبیهسازی است. رایانهای با این حجم از قدرت پردازشی میتواند تنها با کمتر از یک میلیونیم قدرت پردازشی خود در یک ثانیه کل تاریخ نوع بشر را به صورت ذهنی شبیهسازی کند (100 میلیارد انسان × 50 سال عمر انسان × 30 میلیون ثانیه در سال × [1014 ، 1017] عملیات بر ثانیه در مغز انسان ≈ [1033 ، 1036] عملیات بر ثانیه). سرانجام با گذشت زمان و ادامهی پیشرفت، تعداد اینگونه رایانههای ساخته شده توسط تمدن پساانسانی نجومی خواهد شد. در نتیجه در تمدن پساانسانی قدرت محاسباتی در حدی است که فرزندان ما را قادر خواهد ساخت تا تعداد عظیمی از نرمافزارهای شبیهسازیِ اجداد خود را اجرا کنند و البته اجرای شبیهسازیِ تاریخ بشر از ابتدا تا انتها برای رایانههای اشاره شده تنها در کسری از دقیقه قابل انجام است.
زمان مفهومی ثابت و خطی نیست چه کسی میتواند ادعا کند که در فاصلهی میان یک لحظه تا لحظهی دیگر واقعا چقدر طول کشیده است در حالی که ما تنها همان دو لحظه را میتوانیم درک کنیم. اگر یک ماشین شبیهسازی شده بین هر لحظه یک دقیقه وقفه بیندازد و یا مدت یک سال را تنها در کسری از ثانیه طی کند آیا موجوداتِ درون سیستمِ شبیهسازی شده از این اتفاقات آگاه خواهند شد؟ مسلما هرگز چنین نخواهد شد. حتی کارگردانِ یک سیستم شبیهسازی در صورت نیاز میتواند زمان را به عقب برگرداند، اصلاحاتی انجام داده و مجددا سیستم را اجرا کند، در این حالت هم موجودات شبیهسازی شده هرگز از این وقایع مطلع نخواهند شد.
هر اندازه محاسبات ما برای پیشبینی توانایی پساانسانها و توان مورد نیاز برای شبیهسازی انسانها اشتباه باشد باز هم میتوان این گزاره را استنتاج کرد که تمدن پساانسانی قدرت محاسباتیِ کافی در اختیار خواهد داشت که تعداد عظیمی از شبیهسازیِ اجداد خود را اجرا کند و با این حال تنها کسرِ کوچکی از منابع خود را صرف این کار خواهد کرد.
هستهی اصلی برهان شبیهسازی
ایدهی اولیهی مقالهی باستروم تقریبا میتواند اینگونه بیان شود که: اگر شانس قابل توجهی وجود داشته باشد که تمدن ما بالاخره روزی به مرحلهی پساانسانی برسد و تعداد زیادی سیستم شبیهسازی از اجداد خود را اجرا خواهد کرد، آنگاه از کجا معلوم که همین الان خود شما درون یک سیستم شبیهسازی نباشید؟ باستروم با برهان زیر این ایده را اثبات میکند.
ابتدا متغیرهای زیر را تعریف میکنیم:
fp : کسری از کل تمدنهای فناورانهی بشری که تا رسیدن به مرحلهی پساانسانی دوام آوردهاند.
N ̅ : میانگین تعداد اجرای سیستمهای شبیهسازی شده توسط هر تمدن پساانسانی
H ̅ : میانگین تعداد افراد تشکیل دهندهی هر تمدن قبل از اینکه آن تمدن به مرحلهی پساانسانی برسد.
نسبت تعداد کل مشاهدهگرهای دارای تجربهی انسانی که در یک سیستم شبیهسازی زندگی کردهاند به کل انسانها (هم واقعی و هم شبیهسازی شده) برابر است با:
حالا fI را به عنوان کسری از تمدنهای پساانسانی درنظر میگیریم که به شبیهسازیِ اجدادشان علاقه دارند (یا حداقل افرادی در آن تمدنها وجود دارد که به این کار علاقه دارند و منابع کافی برای راهاندازی تعداد قابل توجهی از سیستمهای شبیهسازی در اختیار دارند)، و (N_I ) ̅ را به عنوان میانگین تعداد اجرای سیستمهای شبیهسازی شده توسط چنین تمدنهایی در نظر میگیریم، آنگاه N ̅ برابر است با:
و بنابراین:
به خاطر قدرت محاسباتیِ بیکرانِ تمدنهای پساانسانی، همانطور که در بخش قبل توضیح داده شد، مقدار (N_I ) ̅ شدیدا بزرگ خواهد بود. آنگاه با توجه به فرمول (*) میتوان دید که حداقل یکی از سه گزارهی زیر درست خواهد بود (این سه گزاره معادل همان سه گزارهی بیان شده در ابتدای مقالهی باستروم است):
اصل عدم تفاوت
باستروم در برهان خود گامی فراتر مینهد و استنتاج میکند که به شرط صحت گزارهی سوم، باور شخص به این فرضیه که او درون یک جهان شبیهسازی است میبایست نزدیک به 100 درصد باشد. به طور کلی، اگر ما میدانستیم که کسری به اندازهی x از تمام مشاهدهگرهای دارای تجربیات انسانی، درون جهان شبیهسازیشده زندگی میکنند، و ما هیچ اطلاعی نداریم که نشان دهد تجربیات خاصی از ما کم یا بیش با تجربیاتِ خاصِ انسانی دیگر متفاوت است و این تفاوت مشخص کند که یکی در جهان واقعی است و دیگری در جهان شبیهسازی شده؛ آنگاه میزانِ باور ما نسبت به اینکه اکنون در جهان شبیهسازی شده هستیم، به همان مقدار x خواهد بود:
باستروم در این گام از برهان فرضیهی خود را با نسخهی تقلیل یافتهای از اصل عدم تفاوت توضیح داده است. اما او در مقالهی «برهان روز رستاخیز» و در کتاب «تعصب انسانشناسی» با جزئیات کافی نسخهی قویترِ اصل عدم تفاوت را بسط میدهد. اما او در این مقاله برای روشنتر شدن مساله از یک مثال آشنا بهره میبرد. فرض کنید x درصد از جمعیتِ مردم جهان در داخل دی ان ای خود دارای توالیِ ژنتیکیِ خاصی به نام S هستند که به «دی ان ای اضافی» معروف است. علاوه بر این فرض کنید هیچگونه راهی برای آشکارسازی S وجود ندارد (یعنی در آزمایشات سنجشِ ژن تشخیص داده نشود) و اینکه هیچگونه همبستگی بین داشتن S و مشخصههای قابل مشاهده در انسان وجود نداشته باشد. آنگاه، کاملا واضح است که اگر شما از توالی دی ان ای خود اطلاع نداشته باشید، به طور منطقی x درصد به این فرض باور خواهید داشت که شما هم دارای توالیِ S هستید. چون میدانیم داشتنِ توالی S روی تجربیات انسانیِ ما تاثیری ندارد و تفاوتهای انسانها به دلیل کسب تجربیات متفاوت در طول زندگی است، نه داشتن یا نداشتن S، به همین دلیل با بررسی تفاوتها نمیتوان از وجود S درون انسانها باخبر شد. درست مثل داشتن یا نداشتن توالی ژنتیکیِ S، در حال حاضر ما هیچ اطلاعاتی برای اینکه بتوانیم تفاوتی را بین ذهنهای شبیهسازیشده و ذهنهای بیولوژیکی پیشبینی کنیم، نداریم.
باید تاکید داشت که اصل تقلیلیافتهی عدم تفاوت در فرمول (#)، برای بیانِ عدم تفاوت بین فرضهایی است دربارهی اینکه که شما کدام مشاهدهگر هستید. و این عدم تفاوت تنها برای زمانی است که شما هیچگونه اطلاعی از اینکه کدام مشاهدهگر هستید، در اختیار ندارید. نباید این اصل را با حالتی که ما در مورد رویدادها یا فرضیهها (مثل همشانس بودن حالتها در تاس انداختن) دارای کمبود اطلاعات هستیم یکی گرفت. بنابراین ایراداتی که فلاسفه و ریاضیدانانِ معاصر بر تفسیر کلاسیکِ احتمال و اصل عدم تفاوت میگیرند مبنی بر اینکه اصل عدم تفاوت به دلیل کمبود دانستههای ما با واقعیت سازگار نیست، در مورد اصل عدم تفاوتِ باستروم صادق نیست.
برهان روز رستاخیز
احتمالی که در گزارهی (1) در ابتدای مقالهی باستروم بیان شده نسبتا سرراست است. اگر (1) درست باشد، آنگاه نوع بشر در رسیدن به سطح پساانسانی ناموفق خواهد بود؛ تقریبا هر گونهای که به اندازهی ما توسعه یافته باشد هم ناموفق خواهد بود و دلیلی وجود ندارد که نشان دهد ما نسبت به دیگر گونهها در مقابل بلایایی که در آینده اتفاق خواهد افتاد مقاومتر یا محافظتشدهتر هستیم. به شرط اینکه ما به (1) باور داشته باشیم، آنگاه باید شدتِ باور ما به روز رستاخیز نیز بسیار بالا باشد:
باستروم در مقالهی دیگر خود به نام «برهان روز رستاخیز» به این مساله پرداخته و نشان میدهد که ما به احتمال زیاد به زودی منقرض خواهیم شد و این مساله به طور سیستماتیک نادیده گرفته شده است. فرض کنید دو جعبه مقابل شماست، درون یکی از جعبهها 10 توپ با شمارههای 1 تا 10 و در جعبهی دیگر 1000 توپ با شمارههای 1 تا 1000 وجود دارد. شما بدون دانستن محتوای جعبهها به صورت تصادفی از درون یکی از جعبهها یک توپ برمیدارید و میبینید روی آن عدد 5 نوشته شده است. احتمال اینکه توپ، مربوط به جعبهی اول و یا مربوط به جعبهی دوم باشد چقدر است؟ شانس انتخاب توپِ شمارهی پنج از جعبهی اول 1 به 10 و شانس انتخاب همان توپ از جعبهی دوم 1 به 1000 است.
حالا فرض کنید دو سناریو برای آیندهی بشر وجود دارد:
1- بر ما مقدر شده است تا نسل خود را در سرتاسر کهکشان راه شیری پراکنده کنیم و تمدنی کهکشانی بسازیم که بین میلیونها منظومهی خورشیدی و برای میلیونها سال زندگی کند و در این بین صدها تریلیون تریلیون (1020) انسان متولد شده و زندگی خواهند کرد.
2- ما هرگز زمین را ترک نخواهیم کرد و تنها سعی میکنیم زندگی خود را به گونهای مدیریت کنیم که به همان تعدادی از انسانها که تاکنون زندگی کردهاند انسان تولید شود یعنی 100 میلیارد انسان دیگر که در مجموع میشود 200 میلیارد انسان که حدودا 1011 نفر میشود.
این دو سناریو را «رستاخیزِ دیر» و «رستاخیزِ زود» مینامیم. شما میتوانید یک انسان از گذشته، حال یا آینده باشید و این دو سناریو بیانگر همان دو جعبه هستند. حالا شانس کدامیک بالاتر است؟ آیا شما انسانی متعلق به سناریوی رستاخیز دیر هستید یا درون سناروی رستاخیز زود قرار دارید؟
منع اخلاقی
گزارهی دوم در برهان شبیهسازی این است که کسری از تمدنهای پساانسانی که تمایل به اجرای شبیهسازیِ اجداد خود را دارند بسیار کوچک است. در صورتی که حتی یک تمدن یا یک نفر از درون تمدن قادر باشد شبیهسازیِ اجداد خود را اجرا کند آنگاه او میتواند این کار را میلیونها و بلکه میلیاردها بار تکرار کند. بنابراین اگر تعداد اجرای شبیهسازیِ اجداد بسیار بالا باشد، تعداد تمدنهایی که به این کار علاقه دارند باید بینهایت کم و نادر باشد، تنها در این حالت گزارهی (2) میتواند درست باشد.
چه نیرویی میتواند جلوی یک تمدن پساانسانی را برای اجرای شبیهسازیِ اجداد خود بگیرد؟ میتوان حدس زد که تمدنهای پیشرفته در مسیری توسعه مییابند و به شناختی میرسند که اجرای شبیهسازی اجداد را به خاطر زجر و عذابی که ساکنان آن شبیهسازی تحمل خواهند کرد، از نظر اخلاقی منع کنند. اما حتی از دیدگاه کنونی ما هم کاملا مشخص نیست که آیا خلق نسلی از بشر لزوما غیراخلاقی است یا خیر؟ برعکس، دانستن اینکه اجداد ما و نسل بشر از بین نمیروند و در دنیای دیگری به زندگی خود ادامه میدهند، برای ما دارای بار اخلاقی بسیار زیادی است. به علاوه، توافق در نوع نگاه به اینکه اجرای شبیهسازیِ اجداد غیراخلاقی خواهد بود، به تنهایی کافی نیست؛ باید در کل ساختار اجتماعیِ یک تمدن همگرایی و توافق اساسی صورت بگیرد تا انجام فعالیتی غیراخلاقی در نظر گرفته و به طور موثری ممنوع شود.
نکتهی دیگر اینکه مگر نه این است که خود ما هرگاه بخواهیم هزینهها و خطرات ناشی از یک آزمایش یا عملیاتِ بزرگِ علمی/نظامی را محاسبه کنیم از سیستمهای شبیهسازی بهره میبریم و هیچگاه از خود نمیپرسیم که آیا این کار اخلاقی است؟ چراکه جهانِ به زعم ما واقعی، همواره اصالت و اهمیت بیشتری نسبت به جهان شبیهسازی شده دارد. پس میتوان تصور کرد که پساانسانها هم به جهت یافتن راهحلهایی برای مسائلِ پیش روی خود از شبیهسازیِ اجداد خود کمک بگیرند. این شبیهسازی لزوما تکرارِ دقیقی از تاریخ بشر نیست بلکه کارگردان میتواند با اعمال تغییراتی کوچک مانند اثر پروانهای سیر تحول تاریخ را به شکلی افراطی جابجا کند و در نهایت نتیجه را مورد تحلیل و بررسی قرار دهد. شاید این جنگها، نسلکشیها و فجایعی که در جهان شاهد آن هستیم برای پساانسانهای خالق جهانِ شبیهسازی شدهی ما تمرین و عبرتی باشد تا خود آنها در جهان واقعیِ پساانسانی دیگر درگیر چنین مسائلی نشوند.
سطوح واقعیت
احتمالی که در گزارهی سوم بیان شده، از نظر مفهومی جذابتر از بقیه است. اگر ما در حال زندگی درون یک جهان شبیهسازی شده هستیم، آنگاه دنیایی که ما مشاهده میکنیم، تنها جزء بسیار ناچیزی از کل هستیِ فیزیکی است. قوانین فیزیک در عالمی که رایانهی شبیهسازی در داخل آن کار میکند، ممکن است با قوانین فیزیکی که ما در جهان خود مشاهده میکنیم متفاوت باشد. ما تصور میکنیم جهانی که در حال مشاهدهی آن هستیم «واقعی» است، در حالی که ممکن است این جهان اساسا بر مبنایی از واقعیتِ بیرونی استوار نباشد.
این احتمال وجود دارد که تمدنهای شبیهسازی شده خودشان به سطح پساانسانی برسند. آنگاه ممکن است خود آنها اجرایِ شبیهسازیِ اجداد خود را بر روی رایانههایی قدرتمند که در جهان شبیهسازی شده ساخته شده است، در دستور کار قرار دهند. این رایانهها نوعی «ماشین مجازی» خواهند بود، مفهومی که در حال حاضر نیز وجود دارد و در علوم رایانه با آن آشنا هستیم. سرورهای فیزیکی میتوانند در درون خود میزبان چندین سرور مجازی باشند و خود این سرورهای مجازی نیز میتوانند سیستم مجازی دیگری را در درون خود اجرا کنند. اگر ما بتوانیم سیستم شبیهسازی اجداد خود را خلق کنیم، این کار شاهدی بسیار قوی بر رد گزارههای (1) و (2) خواهد بود، و آنگاه مجبوریم استنتاج کنیم که ما در حال زندگی درون جهانی شبیهسازیشده هستیم. علاوه بر این باید شک کنیم پساانسانهایی که شبیهسازیِ ما را اجرا کردهاند چه بسا خودشان موجوداتی شبیهسازی شده باشند؛ و خالق آنها نیز به نوبهی خود موجودی شبیهسازی شده است.
بنابراین واقعیت ممکن است حاوی سطوح مختلفی باشد. حتی اگر لازم باشد که کارگردانانِ قرار گرفته در سطوح بالای سلسله مراتب، برخی از شبیهسازیهای موجود در سطوح پایینی را حذف کنند، باز هم فضا و منابع کافی برای تعداد زیادی از سطوحِ واقعیت وجود دارد و این تعداد در طول زمان میتواند افزایش یابد. ملاحظاتی که در مقابل فرضیهی چندسطحی قرار میگیرد این است که در صورت اجرای شبیهسازی در سطوح پایینتر، هزینهی محاسباتی برای شبیهسازهایِ سطوح آغازین بسیار بالا خواهد رفت. شبیهسازیِ حتی یک تمدن پساانسانی میتواند آنقدر گران باشد که مدیران مسئول، اجرای آن را کلا ممنوع اعلام کنند. در این حالت، ما باید انتظار داشته باشیم به محض اینکه در آستانهی ورود به تمدن پساانسانی قرار بگیریم، برنامهی شبیهسازی که در داخل آن هستیم، بسته شده و اجرای آن متوقف شود.
میتوان متصور شد که بعد از افزایش جمعیتِ موجودات شبیهسازی شده، کارگردان تمهیداتی بیندیشد تا برای جلوگیری از توقف برنامه، حجم پردازش را کاهش دهد. کارگردان برای این هدف میتواند مقداری بلایای طبیعی بر سر موجودات شبیهسازی شده نازل کند و بسیاری از آنها را نابود و یا صداها و زمزمههایی درون ذهن یک دیکتاتور مثل هیتلر ارسال کند تا با الهام گرفتن از آنها یک جنگ جهانی راه بیندازد و میلیونها انسان شبیهسازیشده در این بین نابود شوند.
علاوه بر شبیهسازیِ کاملِ اجداد، میتوان این احتمال را در نظر گرفت که شبیهسازی به صورت انتخابی باشد. یعنی گروه کوچکی از انسانها یا تنها یک فرد کاملا شبیهسازی شود و باقی موجودات زامبی یا «سایهی مردم» باشند. رفتار آنها به گونهای است که از بیرون واقعی و خودآگاه به نظر میرسند اما تنها در این حد است که انسانهای شبیهسازی شدهی اصلی متوجه چیز مشکوکی نشوند.
در جهان شبیهسازی شده چه باید کرد؟
اگر باور داشته باشیم که ما در جهان شبیهسازی شده زندگی میکنیم، این باور چه پیامدهایی برای ما انسانها خواهد داشت؟ برخلاف فرضیات عجیبی که تا اینجا به آنها اشاره شد، پیامدهای این باور آنقدرها افراطی و شدید نیست. جستجو برای یافتن بهترین راهحل و توضیح اینکه خالقهای پساانسانی چطور جهان ما را بنا کردهاند، میتواند روش استانداری برای طرح مساله و مطالعهی تجربی جهان پیرامون ما باشد. اگر برهان شبیهسازی به خوبی فهمیده شود، درستیِ (3) این گرایش را در ما به وجود نخواهد آورد که زندگی عقلانی و کسب و کار خود را رها کنیم یا آینده را پیشبینی نکنیم و برای آن برنامهای نداشته باشیم. چه بسا ما باید امیدوار باشیم که (3) درست باشد چون در اینصورت احتمال گزارهی (1) (یعنی انقراض نسل بشر) را کاهش خواهد داد، حتی اگر محدودیتهای محاسباتی باعث شود قبل از رسیدن به مرحلهی پساانسانی برنامه متوقف شود. به این ترتیب و در نهایت بهترین حالت برای ما این خواهد بود که (2) درست باشد.
نتیجهگیری
با توجه به گزارههای سهگانهی باستروم که در ابتدای مقاله به آن اشاره میکند، اگر (1) درست باشد، آنگاه ما تقریبا با اطمینان میتوانیم بگوییم که قبل از رسیدن به مرحلهی پساانسانی منقرض خواهیم شد. اگر (2) درست باشد، آنگاه در میان تمدنهای پیشرفته توافقی جدی وجود خواهد داشت که اجازه ندهند فردی یا افرادی به اندازهی کافی ثروتمند شوند و به این توانایی دست بیابند که تمایل داشته باشند شبیهسازی اجداد خود را اجرا کنند. در این جنگل تاریک مملو از بیاعتناییِ اکنونِ ما، معقول به نظر میرسد که باور یک فرد را به طور مساوی بین سه گزارهی (1)، (2) و (3) تقسیم کنیم.
منابع
- پوپر، کارل ریموند (1383)، زندگی سراسر حل مساله است، ترجمهی شهریار خواجیان، چاپ نهم، تهران: نشر مرکز
2. Bostrom, N 2003, ‘Are You Living In a Computer Simulation?’, Philosophical Quarterly, Vol. 53, No. 211, pp. 243‐255.
3. Bostrom, N 2001, ‘The Doomsday Argument, Adam & Eve, UN++, and Quantum Joe’, Synthese, Vol. 127, No. 3, pp. 359-387.
4. Robin Robertson (2016). Jungian Archetypes: Jung, Gödel, and the History of Archetypes. New York: Open Road Media.
5. Donald Hoffman (2019). The Case Against Reality: Why Evolution Hid the Truth from Our Eyes. New York W. W. Norton & Company.
نویسنده: مجتبی یکتا؛ برنامهنویس ارشد
ماهنامه پیشران (آیندهپژوهی کسبوکار)/بهمنماه 98
دیدگاه خود را بنویسید