Project Description

شهر هیچ‌کس

جستاری در مورد تئاتر قواعد در تهران

اشاره

متن حاضر، جستاری تجربه‌نگارانه است. این تجربه، داستانی است در مورد تهران که از فضا و مردم شهر و متن‌هایی که در مورد آن‌ها نوشته‌اند به خوانش و روایت من پدید آمده است. شما هم داستانی در مورد تهران دارید، نه چندان خطی و سرراست، آمیخته با حال هوای خودتان و می‌توانید آن را با داستان من مقایسه کنند. فهم تجارب یکدیگر از تهران با اندیشیدن به این داستان‌ها، دانش مشارکتی پدید می‌آورد. دانشی نه به آن شکل که طرح مسأله می‌کنند، نظریه‌ها را می‌کاوند، فرضیه در می‌آورند، به آزمون تجربه‌اش می‌گذارند و سرانجام یافته‌ها و نتایج را می‌گویند. داستان گفتن، شکلی از آشکار ساختن و پراکندن دانش اجتماعی است گرچه در دانشگاه‌ها، پژوهشگاه‌ها و دیگر گاه‌های ما، مطبوع طبع اهل دفتر و دیوان نباشد.


شهر بی‌دروازه

پرسه را ورق می‌زنم. به ماجرای نابود شدن دروازه‌های تهران می‌رسم. نویسنده می‌گوید دروازه قزوین و دروازه شمیران را در کودکی دیده اما دروازه‌های دیگرِ تهران مثل غار، خراسان و دولاب را هرگز ندیده و فقط در مورد آن‌ها خوانده یا شنیده است. گویی دور تا دور تهران، دروازه‌هایی بوده و رفت و آمد به تهران فقط از آن‌ها امکان داشته است چرا که تمام مرز تهران را خندق کنده بودند و زمان حمله‌ی بیگانگان، آب در خندق جاری می‌کردند تا کنترل مزرها، ساده‌تر و وارد شدن به تهران دشوارتر شود. دزد و دغل نیز به راحتی نمی‌توانستند از شهر بگریزند. نویسنده پس از سال‌ها پرسه در تهران، سرانجام، آدم کهنسالی را می‌یابد که راز دروازه‌ها را برای او فاش می‌کند گرچه راست و دروغ، پای همان آدم است و حقیقت گذشته، در گذشته است.

به روایت آدم کهنسال، مردی بی‌سواد به نام کریم‌ که خشتمال بوده، پس از آشنایی اتفاقی با یک صاحب‌منصب، قزاق می‌شود و با خوش‌خدمتی پیش رضاخان، سرپرست فوج قزاق، مورد توجه او قرار می‌گیرد. شگفت نیست که بعد از کودتای 1299 و برافتادن سلطنت قاجار و سپس، تاجگذاری رضاشاه در 1304، اطرافیان شاه به مقام و مرتبه برسند. کریم خشتمال هم کم‌کم ارتقا می‌یابد، به فرماندهی لشکر تهران می‌رسد و سپس رئیس بلدیه یا به قول امروزی، شهردار می‌شود. او در سال 1309، دستور تخریب دروازه‌ها و پرکردن خندق‌ها را صادر می‌کند. باقی ماجرا به قلم نویسنده چنین است:

«اصالت ترون با کلنگ و تیشه‌ی این مرد به زیمین ریخته می‌شه و نفرین نسل امروز و فردای ما رو یدک‌کش اسم منفورش می‌کونه. دروازه‌های ترون چفت و بست داش. هر کی نم‌تونس سرخود و بی‌حساب‌کتاب وارد شه. پی و پای دروازه‌ها رو به هم کوبیدن و دراشو سوزوندن، این شد که گروه‌گروه غریب‌غربتیا سرشونو انداختن پایین و اومدن ور دل ما چمبک زدن و جا خوش کردن. یه چن صباحیم نگذش که نورسیده‌ها، شدن صاب حلّه و سندشم زدن به اسم خودشون. اون وخ بود که بروبچه‌های ترونِ ما رو اسّرپناشون جواب کردن. دلم بدجوری به درد اومده از این حکایت… خوب دیگه، کاری که نباس می‌شد، شده. هیشکیم نه اون روز نه حالاش جواب‌گو نبوده و نیس. البته اَ فکر اونا که دقّه به دقّه جلو چشام پرپر میکونن که نم‌تونم به این آسونیا درآم.» (احمدی، 1358: 15)

مهم نیست واقعا کریم خشتمال چنین کاری کرده باشد یا نه. مهم این است که دروازه سوزاندن، شکل‌هایی همواره بازآینده دارد و نشانه‌های آن از سر و روی تهران می‌بارد. تمام جستاری که می‌خوانید، تکرار گونه‌های تجربه‌ی همین اپی‌فنی است که فقط دیروزی نیست، امروزی نیز است و مباد که فردای ما هم باشد. ساده‌انگارانه است که سخن مرتضی احمدی را جلوه‌ی فخرفروشانه‌ی پایتختی بودنش بگیریم. او «غربتی» را معادل اصالت نسلیِ ناتهرانی نمی‌گیرد. از قضا، او روایت خود را با دروازه آغاز می‌کند که جای رفت و آمد است. او از بسیاریِ دروازه‌ها سخن می‌گوید که کم شده‌اند و نه برعکس! شهر، سه دروازه در هر جهت داشت تا آمد و شد از هر جای شهر به بیرون و برعکس، ساده‌تر شود (شرح دروازه‌ها در: شهری، 1371: 16-18). تهران، از اساس روستایی بود که با دبیران اراک، بناهای یزد، فروشندگان آذربایجان، دباغ‌های همدان، گرمابه‌دارن مازندران، سلمانی‌های گیلان، صیفی‌کاران‌کاشان و دیگران به شهر مهاجران تبدیل شد. آن‌ها از دروازه‌ها آمدند و تهرانی شدند (نجاتی، 1375: 119).

 تهرانی‌شدن، مثل هر شهروندیِ دیگر حتی شهروندی افتخاری و باز مثل هر گونه هم‌ولایتی‌شدن، پدیدار شدن حس دلبستگی به فضای شهر است و همبستگی با مردم شهر و تنها راه سنجش آن، بررسی اصالت سالنامه‌ایِ محل سکونت نیست. این دلبستگی و همبستگی، با شناختن و فهمیدن عناصر شهر، روح شهر و سرانجام، غرق شدن در تاریخ شهر ممکن است چنان که غربتی‌بودن و غربتی‌ماندن، دور بودن و دور ماندن از همین تاریخ است. تاریخی که کریم خشتمال‌ها، نابودش کرده‌اند و نابودش می‌کنند وگرنه خندق و دروازه، نه برای محدود ماندن تهران که برای به شمار آوردن آیندگان و روندگان و «ثبت ابنیه‌ی محاط خندق» بوده است (سعدوندیان و اتحادیه، 1368: 22). مرتضی احمدی، نظریه‌پرداز نیست اما به نکته‌ی دقیقی دست یافته است: چگونه شهری، شهر غربتی‌ها می‌شود! شاید مثل زیمل مفهومی مثل بلازی نساخته باشد اما غربتیِ احمدی هم انگار یک تیپ است. غربتی‌ها که سند اینجا و آنجا را به نام خودشان می‌زنند اما مالک همان تکه‌هایی می‌شوند که به نام خود زده‌اند چون تهران، دیگر وجود ندارد. شهر، فقط خشت و گل نیست که کریم خشتمال برپا کند، گرچه آن خشت و گل هم دیگر نیست.

کریم خشتمال‌ها نمی‌دانند که اگر پی‌وپای را به هم بکوبی و در را بسوزانی، نه دروازه که اندک اندک، روح شهر بر باد می‌رود. وقتی خیابان و بعدها اتوبان و بزرگراه را بی‌هیچ نشانی از بررسی جدی محیط‌‌زیستی و اجتماعی (نه تنها برای از سر باز کردن) برپا می‌کنی، جسم تاریخ‌زدوده‌ی شهر، غول‌آسا می‌شود. محله‌ها هستند که هویت خود را می‌بازند. بلندا را که می‌افزایی و نمای سنگ که به کار ‌می‌بری، مسیر هوا و انتقال حرارت را بر هم می‌زنی. درختان را که برمی‌کَنی و جای کوچه‌باغ‌ها و جنگل‌ها را تا روی کوه با برج‌ها پر می‌کنی، نفس شهر را می‌گیری. کریم خشتمال‌ها و غربتی‌ها، به این‌ چیزها عادت کرده‌اند. آن‌ها نشانه‌های هر که پیش از این بوده است را بر می‌کنند تا نشانه‌های خود را بنشانند. شهر، باید به حک شدن یادگار‌ی آنان عادت بکند. شهروندی و حتی هم‌شهری‌بودن معناباخته اند. کدام شهر؟ دروازه‌ها را سوزانده‌اند، درختان را بریده‌اند، زمین‌ها را تقسیم کرده‌اند و هر کس، یادگارهای خویش را می‌سازد و خطی بر یادگار دیگرانی می‌کشد که رفته‌اند. به شهر خط‌خطیِ تهران خوش آمدید!

نام‌ها و نشانه‌ها

وقتی هر کس یادگار خویش را بسازد و یادواره‌های پیشینیان را بر‌کند، نام‌ها بی‌نشانه می‌شوند. امروز فقط توپخانه نیست که به سپه و سپس میدان امام خمینی تبدیل شده است، پهلوی نیست که به مصدق و سپس ولیعصر تبدیل شده است، همه‌جای تهران در معرض تغییر نام است. اخیرا دوباره خیابان نفت به مصدق تغییر نام پیدا کرده است. مثل شهرهای دیگر جهان نیستیم. ما هم بوستان مشاهیر و بوستان گفت‌وگو و امثال این‌ها را داریم و امکانش هست که مجسمه‌ی مشاهیر، لوح قدردانی از افراد و یادنامه‌ی رخدادها را نصب کنیم اما گویی این‌ها را بسنده نمی‌یابیم و هر گروهی، باید باورهایش را در چشم و حافظه‌ی دیگران فرو کند. سیاست یادآوری در تهران، چنین عریان و برنده است. نظریه‌پردازان گفته‌اند پس از انقلاب‌ها، دوره‌ای کوتاه هست با عنوان جنونِ تغییرِ نام (برینتون، 1385) اما در تهران این جنون، طولانی بلکه دایمی بوده است یعنی پیش و پس از هر انقلاب، کودتا، چرخش مسالمت‌آمیز قدرت و تغییر مدیریت، جنون تغییر نام در تهران فعال بوده است و هنوز هم حضور فعال دارد.

جنون تغییر نام، نه‌تنها در مورد یادگارها و نام‌های پیشینیان که در مورد هر چیزی و هر کاری دنبال می‌شود. تا جای ممکن، گروه جدید می‌کوشد نام و نشان گروه پیشین را نفی و حتی محو کند و دست‌کم به آن بی‌توجهی کند. در این میدان شگفت‌انگیز، کار واقعی را از نمایش به‌دشواری می‌توان تشخیص داد. مدیران شهر، هر کدام خشتمالیِ خاص خود را دارند. یکی، پارک‌های محله‌ای می‌زند، دیگری پارک‌های بزرگ. یکی برج بالا می‌برد، دیگری زمین را می‌کند. شهر مال همه نیست که نظر بدهند و بگویند که چه می‌خواهند. شهر حتی مال شهردار هم نیست. او تنها به حک کردن نشانه‌های خود مشغول است. اگر شهرهای چشمگیر جهان، هر کدام چشم‌اندازی و به قول مبتذلِ همه‌چیزبُنگاه‌پندارانه‌ی امروز، برندی دارند، در تهران، هر شهردار یا هر گروه و باند مدیریت شهری، برندی دارد و گویی لوگویی هم برای خود می‌سازد که می‌کوشد بر همه جا حکاکی کند. یکی نوسازی فارغ از هویت و کمربندهای بزرگراهی را بنا می‌نهد، یکی عَلم و کُتل و توزیع عادلانه‌ی فقر در شهر را باب می‌کند، یکی را با اتوبان‌های دوطبقه و تبدیل شهر به کارگاه ساختمانی می‌شناسند و این ماجرا ادامه دارد. اگر یکی بخواهد شفافیت و مشارکت عمومی را جدی بگیرد، مهم‌ترین مشارکت عمومیِ شفاف، در اتحاد برای کنار گذاشتنش پدیدار می‌شود.

همه، تجربه‌های فراوانی از نادیده گرفته‌شدن در این شهر داریم. برای من، یکی از آن همه، این تجربه بود که چند سال پیش، درخواست پیشنهاد طرحی در مورد مطالعه‌ی فراغت جوانان را در پایگاه اینترنتی مرکز مطالعات و برنامه‌ریزی شهر تهران دیدم. گرچه می‌دانستم برخورد با مطالعه در مدیریت شهری تهران چیزی در حد بازی گرگم‌به‌هوا است، به‌ حکم پیشگیری از قصاص قبل از جنایت (که در مورد مدیریت شهری تهران، حکم اشتباهی است) طرحی را پیشنهاد دادم. طرح در مناقصه و بررسی کارشناسی، پذیرفته شد. مستند به قرارداد رسمی، بدون پیش‌پرداخت، کار را آغاز کردم. ناظر کار، رئیس مرکز معرفی شده بود. اعلام شد که فرد دیگری ناظر است و همه‌ی قراردادها به همین فرم نوشته می‌شوند. ناظری معرفی شد. کار به نصف رسیده بود که ناظر و دبیر جلسات و مشاور رئیس مرکز، خواهش کردند که بنا به ضرورتِ دریافتِ نتایج مطالعه برای استفاده در سیاست‌گذاری‌ و اقدامات شهری، کار را با سرعت و نفرات بیشتر اجرا کنم و به پایان برسانم گرچه پرداخت با تأخیر انجام شود. کار به پایان رسید. ناگهان اعلام شد که باید فرد دیگری هم نظر بدهد چرا که ناظر، نیروی رسمی شهرداری نبوده است.

فرد جدید که به کلی با پروژه بیگانه بود، به رغم توضیحات من و ناظر و دیگران، ایرادهایی عنوان کرد و پرداخت متوقف شد. بدیهی است که اولین مواجهه‌اش با آن مطالعه، در همان جلسه بود. در این موارد، مدیران کشورمان به ذکاوت معجزه‌‌آسای خود ایمان خاصی دارند. کتابی را به تابی در واژگان بر می‌رسند. بعدها این مطالعه چندین بار به واحدهای مختلف ارجاع شد و هر بار بنا به نظری، ویرایشی لازم آمد. سرانجام، مدیریت شهری عوض شد. مدیریت گذشته، نصف پروژه را تأیید کرده و رفته بود. مدیر جدید بنا به اعتراض من، جلسه‌ای برگزار کرد. نظر ناظر شنیده‌شد که کار را کامل می‌دانست اما مبلغی پرداخت نشد. بی‌توجهی افراد به تضییع حق من (که هزینه‌های مالی و زمانی پژوهش را پرداخته بودم) البته طبیعی و عُرف کاری آنان بود چرا که شهروند یا مردم شهر، چیزی است که گفته می‌شود اما دیده نمی‌شود. حق یکدیگر را ضایع می‌کنیم. با هم غریبه‌ایم. به ویژه حس همدردی، همدلی، هم‌فهمی، هم‌شهری‌بودن و مانند این‌ها، در مورد ما مصداق ندارد پس حقی هم وجود ندارد. بسیاری پژوهش‌ها احتمالا بی هیچ نیازِ واقعیِ موردتوافق و سیستماتیک در مدیریت شهری و بنا به خواستِ یک فرد یا گروه تعریف شده و بنا به خواستِ فرد یا افرادی دیگر، کنار گذاشته می‌شوند، پی‌وپای آن‌ها به هم کوبیده و نتایجشان سوزانده می‌شود.

تمام آن شتاب و اعلام نیاز به نتایج پروژه، چیزی بیش از نمایشی رقت‌انگیز نبود. گویی از این مطالعه، نشانی از آن دست که برند گروه جدید باشد، در نمی‌آمد. آری، برخورد با پژوهش، بازی گرگم‌به‌هوا است. از سر تفنن امروز چیزی تعریف می‌شود و فردا رد می‌شود. آن همه هزینه و کوشش و وسواس و داوری و ویرایش مجدد، دود می‌شود و به هوا می‌رود. فرق نمی‌کند کریم خشتمال باشد یا دکتر فلانی. در بر همان پاشنه می‌چرخد. اگر این وضعیت مرکز مطالعات و برنامه‌ریزی شهر تهران باشد که محل تجمع فرهیختگان علمی مدیریت شهری است، وضع بقیه مشخص است. این مطالعه در مدیریت قبلی، در جابه‌جایی از این واحد به آن واحد، به نام و نشان و سلیقه‌ی افراد سازگار نیامد و در مدیریت جدید هم به طریق اولی، کنار گذاشته شد.



روند تخریب باغ برره

بالانشینان: قربانیانی با اثر انگشت بر آلت جرم

دروازه‌ها و پس از آن، نمادهای مختلف تاریخی تهران را که پشت سر هم نابود کردند، خیلی چیزها دگرگون شد و دگرگونی در هر دوره، نمادین و شگفت‌آور است. تکیه‌ی دولت ناصری که بعدها مجلس مؤسسان مشروطه در آن برپا شد، کم‌کم در مقابل تماشاخانه‌ها متروک ماند و سپس به بانک ملیِ شعبه‌ی بازار در دوره‌ی پهلوی تبدیل شد و امروز نیز همان است، بی شکوه گذشته. خلاصه تهران، بزرگترین مرکز چپاول ایران، مثل غده‌ای سرطانی، بزرگ و بزرگ‌تر شد. گویی فروریختن دروازه‌ها تمثیلی بود از دهان گشودن این چاه ویل، این شکم خیره‌ی سیری‌ناپذیر. سیاست‌های تمرکزگرای پهلوی، تهران را به کلان‌شهری با حاشیه‌ها و زاغه‌نشینانی بسیار و بسیار محروم تبدیل کرد. بی‌برنامگی جمهوری اسلامی، این وضعیت را دامن زد.

اگر مقامات پهلوی به ویژه سناتورها در گریز از این چاه ویل به حومه‌های بالای تهران رفتند که خوش‌آب‌وهواتر بود و خانه‌باغ‌های عظیم برپا کردند، برندگان دگرگونی و سران نظام برآمده از انقلاب، آنجا را تصاحب کردند که بسی از ساختن، ساده‌تر بود. بسیاری از مقامات کشوری و لشکری که انقلابی و اهل زهد و تقوا بودند، کم‌کم جای بالانشینان پیشین را گرفتند تا غنایم انقلاب به دست نااهلان نیفتد. بالانشنان جدید، همان‌ها هستند که این روزها علیه یکدیگر افشاگری می‌کنند. مشکل دیگر این بود که گرچه خانه‌باغ‌ها برپا بود، فلسفه‌ی وجود آن‌ها بر جا نبود و آن را در نیافتند. بسیاری را به مجتمع و آپارتمان تبدیل کردند. کوچه‌های بالاشهری، تنگ و پر عابر شد و بعدها، نمکِ سبز شدنِ مگامال‌‌ها هم بر این زخم، پاشیده شد. خشتمالان جدید هم به مانند کریمِ مرتضی احمدی، با تاریخ آنجا که بدان پای نهاده بودند و با آداب بالانشینی، بیگانه بودند و آدابی نو برساختند.

اگر امروز، شهر و فضای سبز فروخته می‌شود، تصمیم‌گیرندگان، دیروز این کار را در املاک غنیمتی کرده بودند و تجربه دارند. تجربه‌ی ویرانگر شهرفروشی و هوافروشی و بلندافروشی و همه‌چیز فروشی، به جایی رسیده است که به دستفروشان هم می‌خواهند چند متر زمین را برای چند ساعت حضور بفروشند و ارزان هم نمی‌فروشند چرا که زمانی شده است، که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست. اذان این زمان، به افق تک‌گویی و تصمیمات آنی و در نتیجه، بردگی همه برای بالانشین شهر و بردگی او به پای بی‌سامانی، گفته شده است و نمازی که اینک به آن ایستاده‌ایم، همچون معنای عبودیت در ماندراگولای مکیاوللی است. اگر نولیبرالیزم، بازاری می‌سازد که همه در آن، همه‌چیز می‌خرند و می‌فروشند، در ماندراگولا تنها تخریب فروخته می‌شود چرا که پیروز میدان، ریاکارترین فریبکاران هستند. مدیریت و قانون، به دست رقابت بازار تعیین نمی‌شود بلکه برعکس، از اساس قانونی وجود ندارد و قانون این است: حکم آنچه تو فرمایی! اینجاست که رادیکال‌ترین منتقدان چپ، بی‌راهه می‌روند. آنان برچسب‌هایی مثل نولیبرالیزم را برای کریمان خشتمال حرام می‌کنند. اینجا نه دکترین شوک بلکه شوک‌های پی‌درپی و ناتمام برقرار است.

در نوسازی بافت‌های فرسوده، بر جای سکونت مثلا 8 خانوار، مجوز 12 واحد را می‌دهند و به عنوان کمک به پیمانکار، برخی اجبارها مثل لزوم وجود پارکینگ برای هر واحد را سهل‌تر می‌گیرند. توسعه‌ی متناسب راه‌ها را نیز در نظر نمی‌‌گیرند و در نتیجه، محله‌ها، متراکم‌تر و آمد و شد، دشوارتر می‌شود. تراکم جمعیت هم که با افزایش جرم همبسته است (شماعی و همکاران، 1392).  آیا با این تراکم، محله‌ها بهتر می‌شوند؟ خیر! نگاهی به خیابان‌ها و کوچه‌های باریک سرگیجه‌آور و پرترافیک نیاوران، الهیه و بقیه‌ی محله‌های بالای شهر بیندازیم. به راستی ده‌ها برابر یک محله‌ی مرکزی هزینه کردن برای سکونت، با اسارات در این ترافیک خردمندانه است؟ آپارتمان‌سازی و برج‌سازی و مرکز تجاری‌سازی، در این محلات شگفت‌آور است چرا که به معنای شریک‌کردن دیگران در امتیاز سکونت اشرافی است. کارکرد پنهان خانه‌باغ‌ها و کاخ‌های گذشته با فضاهای سبز وسیع، حفظ فاصله با دیگران و ممتاز ماندن و دشوارسازی نفوذ به مکان هندسی زندگی اشرافی بود. اشراف امروز تهران، مانند صفوف نماز جمعه، به هم فشرده شده‌اند. «ریچ‌کیدز» در تنوعی از گونه‌های «شاخ»‌ و «پلنگ»‌، در خودروهای چندصدمیلیونی که گویی فیل‌هایی برای فنجانِ این خیابان‌ها و کوچه‌ها هستند، کمدی اشرافیت در تهران را کامل می‌کنند. آنان رهسپار منازلی با معماری‌های اروپایی می‌شوند چرا که نوکیسگان، به واقع چیزی از خود برای فخرفروشی ندارد. هیأت‌های عزاداری البته برقرارند.

منطق اقتدارگرایانه، اسیر بروکراسی ناکارآمد خویش

تا سال  1302، کمتر از 400 دستگاه اتومبیل در ایران وجود داشت (حسن‌بیگی، 1377: 180) اما روزنامه‌ی اطلاعات در 27 آبان 1336 نوشت: کثرت اتومبیل‌ها خطرناک شده است. تهران گنجایش 80 هزار اتوموبیل را ندارد و تازه 150 عدد هم هر هفته اضافه می‌شود… با از میان رفتن مداوم درختان، گویی ریه‌ی شهر از کار افتاده است در حالی که 45 درجه سانتی‌گراد اختلاف حرارت تابستان و زمستان نیز زندگی را دشوارتر کرده است. 5 سال پیش بررسی هیأتی سوئیسی، آشکار ساخت که اکسیژن هوای تهران از اغلب شهرهای آسیا و ایران و حتی آبادان با وضعیت کار شبانه‌روزی پالایشگاه و خودرهایش کمتر است اما همچنان بر وسایط نقلیه‌ی موتوری، نفوس و کارخانه‌ها افزوده می‌شود و باغ‌ها وکشتزارها به راه و ساختمان تبدیل می‌شوند.

پس از شصت سال، این مشکلات برطرف نشده است و تنها با تغییر اعداد می‌توان همین یادداشت را برای امسال هم نوشت. همچنین، مشکلات تازه‌ای نیز پدید آمده‌اند. مسایل تهران حل نمی‌شوند. حتی قانون بقای مسأله وجود ندارد یعنی مسایل قدیم به مسایل جدید تبدیل نمی‌شوند بلکه در تهران، قانون انباشت مسایل را داریم. مسایل پیشین حل نمی‌شوند و مسایلی تازه‌ای هم بر آنان انباشته می‌گردند چرا که منطق مدیریت این شهر، منطق حل مشکل از نگاه شهروندان نیست بلکه حل مشکل مطابق نظر مدیریت شهر و در واقع سلایق افراد و چنان که گفته شد، برَندهایی است که هر دوره از نگاه مقام شهری و تنها به کام او ساخته‌ شده‌اند. شهر، تئاتر پرسروصدای مقامات است و بنا است دکور صحنه هر بار بنا به میل کارگردان تازه، دگرگون شود.

جنگ همه با همه: آنگاه که قواعد از لانه‌های خود کوچ کرده‌اند

وقتی قواعد فروبریزند، شهر بی‌اساس می‌شود. هر چه قواعد سست‌تر باشند، روح شهری کمتر بر کنش‌های مردم سایه می‌اندازد و بیشتر به جنگلی از آدمیان نزدیک می‌شویم یعنی به وضعیت مردم در نمایشنامه‌ی ماندراگولا. این جنگل، همچون آنچه عده‌ای پنداشته‌اند، محصول تبعیض طبقات درآمدیِ بالا بر پایین نیست. شاید توصیف‌های نظریه‌پردازان برای برخی شهرهای جهان، چنان گیرا بوده است که برخی افسون‌زده تهران را هم چنان دیده‌اند. واقعیت چیز دیگری است. فشار بی‌قاعدگی، جنگی بی‌سرانجام را به پدید آورده است و هر کس می‌کوشد به قدر توان، دیگری را استثمار کند. ریش‌سفیدان و بزرگان نیز، نه‌تنها داوران خوبی نیستند، خود در سوی توجیه وضع موجود ایستاده‌اند. ترس از آن روزی است که حکایتی با منطق فتح تهران، تکرار شود آنجا که خشم فروخورده‌ی مردم به دامان شیخ فضل‌الله نوری افتاد. شیخ پیش از این، سخنش برای مردم وحی مُنزل بود اما به گاه بر دار رفتن او، حضار کف ‌زدند و حتی شیخ مهدی، پسرش، با شادی و سرور، به تماشا ایستاد و گویی این شادی، زبان انتقام بیگناهان ستمدیده‌ی شهر بود (یپرم‌خان، 2536: 62). توان انفجاری که در توده‌های ستمدیده انباشته شده است، به‌واسطه‌ی تقصیر هر که باشد، مسؤولیت اعتراض و اصلاح را بر همه واجب می‌کند چرا که موج و آتش انفجار، شایسته‌گزین نیست. امروز، نشانه‌ها را در چهره‌های ستمدیده و آماده‌ی طغیان گروه‌هایی از مردم می‌بینیم. کافی است در ساعات فشردگی صف‌های مترو و اتوبوس‌، لحظه‌ای به مردمی خیره شوید که سرگرم خویش‌اند و حتی دوست ندارند به یکدیگر بنگرند و هر از گاه، زبان‌ به آتش می‌گشایند. بی‌قاعدگی، محرومان اقتصادی را بیشتر اما همگان را هر یک به نوعی، آماده‌ی انفجار ساخته است. بگذارید به تجربه‌هایی اشاره کنم که شما هم داشته‌اید و شاید برخی از آن‌ها را بارها دیده‌اید:

  • راننده‌ی مرد، زن راننده را با ویراژهایش می‌آزارد؛ در شلوغی جمعیت، پسری خود را به خانمی که می‌کوشد از جمعیت بگذرد، می‌رساند و آزارش می‌دهد. دو مرد در درگیری لفظی، انواع ناسزاهای جنسی زن‌آزارانه را فریاد می‌زنند. هر روز این صحنه‌ها را می‌بینیم. در تحقیقی پیمایشی، 70 تا 85 درصد زنان تهرانی گفته‌اند که موارد مختلف احساس مزاحمت جنسی اعم از تعقیب، متلک، اصرار به سوار کردن به خودرو را به تکرار تجربه کرده‌اند (کمالی، 1393: 52) البته بستر هم مهیاست. حتی خیانت زوجین در تهران بیش از 42 است (همان: 98) و در همین حال، راهکار دولت و مدیریت شهری، چیزی مثل تفکیک جنسیتی در مدارس و مکان‌های تفریحی و دیگر موارد است که 64 درصد مردم آن را مؤثر نمی‌دانند (همان: 111).
  • دو وانت توقف می‌کنند. نصف خیابان باریک اشغال می‌شود. افرادِ پشتِ وانت، فروختنِ میوه، هندوانه و خربزه را آغاز می‌کنند. هر خودرویی که رد می‌شود، سرنشینانش ناسزایی با صدا بلند نثار وانتی‌ها می‌کنند. در همین حال، چند خودرو با استفاده از فضای خالی بعد از وانت‌ها، پارک می‌کنند تا به خرید یا هر کاری که دارند برسند. خودروهای بعدی دست‌شان را روی بوق نگه می‌دارند. برخی مغازه‌داران و احیانا ساکنان منازل مسکونی، شاکی می‌شوند و آن‌ها هم داد و هوار می‌کنند و سعی می‌کنند با ناسزاهایی وقیحانه‌تر، موضوع را حل کنند. اگر بار اول باشد که چنین چیزی را می‌بینید ممکن است بپرسید چرا این‌ها با پلیس یا شهرداری تماس نمی‌گیرند؟ همه به شما می‌خندید و می‌گویند: «پلیس کجا بود؟» بله! پلیس کجا بود، شهرداری کجا بود، آمبولانس کجا بود؟ … و به طور کلی بگوییم: قاعده کجا بود؟ قانون کجا بود؟
  • تخریب ساختمان‌های فرسوده و تخلیه‌ی بار برای ساختمان‌سازی را شب‌ها انجام می‌دهند. اگر ناراحت شده‌باشید و پرسیده باشید که این چه وضعی است؟ به این پاسخ رسیده‌اید که این کار در تهران، قانون است! در عوض، پاتوق‌ها و فروشگاه‌ها، و بقیه باید در ساعت مشخصی از شب کسب و کار را تعطیل کنند. این هم در تهران قانون است! جرثقیل‌ها بیایند، پتک‌ها بیایند، تیرآهن‌ها خالی شوند اما مردمانی که در فضای بسته‌ی عمومی می‌خواهند گفت‌وگو کنند، آدم‌هایی که می‌خواهد خواربار بخرند یا بفروشند، باید بروند. صدا بیاید، آرامش برود. قانون چنین است!
  • ساخت و ساز در تهران، با آلودگی صوتی و گرد و غبار و مشکلات دیگر نیز همراه است. اخیرا پارچه و تابلو می‌زنند که از صبر و حوصله‌ی همسایگان سپاسگزاریم. با این حال، بوی گازوئیل و قیر و دود می‌پراکنند و پیاده‌رو و گاهی بخشی از خیابان را می‌گیرند. هر کس برای خود مشغول ساختن است. شرکت‌های ساخت و ساز نداریم که به قاعده و برای 100 سال بسازند. محله‌ها بر اساس طرح کلی، نوسازی نمی‌شوند. هر خانه یا آپارتمانی که به 30 سال می‌رسد، کم‌کم وقت فروریختنش است و دوباره با همان کیفیت ساخته می‌شود. شکل و نمای محله هم حفظ نمی‌شود. همین باعث شده است تهران همچون کارگاهی شبانه‌روزی در حال نابودی هویت مناطق و محلات خود باشد. نماشویی هم اجباری نیست و ساختمان‌ها در نیمه‌ی عمر کوتاهشان، از ریخت می‌افتند. نوسازی بدون توجه به تاریخ محلات بی‌درنگ در جریان است. این فقط در مورد خانه‌های مسکونی نیست. در جایی دیگر گفته‌ام که چگونه فروشگاه‌ها در تمام تهران پخش شدند و بازار به عنوان نهادی اجتماعی از بین رفت. بازار از هم پاشید و همه جای تهران، فروشگاه‌هایی پراکنده شدند اما کارکردهای بازار همچون اعتمادآفرینی، داوری و حل‌وفصل مشکلات روزمره‌ی اصناف توسط معتمدان، بر زمین ماند (پیوسته، 1396).
  • در همه‌ی شهر و به ویژه در بافت فرسوده، عرض کوچه‌ها در عمل مشخص نیست. یکی پیش‌تر آمده، یکی بالکنش تا انتهای پیاده‌رو آمده، یک واحد تازه‌ساز، کوچه‌ای تنگ را چنان نصف کرده که دیگر تا چند دهه امیدی به تعریض آن کوچه نیست. مسلم است که پای رشوه‌، پارتی، یا لنگی قواعد در میان بوده است. جریمه‌هایی به جای تخریب تعیین شده‌اند که قانون‌شکنی را برای اهلش، مثل آب خوردن کرده‌اند. در ابتدای کوچه، کارگاهی، مسجدی یا منزلی هست و راه کوچه، نصف شده است. حل چنین مواردی ممکن است چند دهه طول بکشند. به بن‌بست راه‌حل‌ها عادت کرده‌ایم. راستی تاکنون چند بار استشهاد محلی برای ارگان‌های شهری پرکرده‌اید که پس از چند ماه دوندگی، یا به نتیجه نرسیده‌اید یا حتی گفته‌اند که مدارک گم شده است؟ مردم چرا در کار جمعی و اعتراض رسمی مشارکت نمی‌کنند؟ پاسخ: تجربه!
  • کوچه‌ها و خیابان‌ها پر از زباله هستند و ماشین‌های پاکسازی سطوح کوچه و خیابان از زباله نداریم. امکانات تفکیک از مبدا بسیار ناقص است و با برچسب مشکل فرهنگی مردم نمی‌توان تمام مشکلات طرح تفکیک از مبدأ را فراموش کرد. مدیریت درست برای پاکسازی شهر از زباله وجود ندارد چنان که برای حفاظت از محیط زیست شهری نیز وجود ندارد. قوانین و مقررات، اقتضایی، متناقض و نابسنده‌اند. قواعد پیشگیرانه‌ و ضمانت اجرای کافی برای برخورد با متخلفان هم نیست. شیشه‌ی خودروها پایین می‌آید و پوست میوه، ته سیگار، بطری آب و هزار چیز دیگر به بیرون پرت می‌شود. کسی به کسی نیست.
  • سرویس بهداشتی در شهر بسیار کم است. تهران، قاعده‌ای برای وجود حداقلی این ابتدایی‌ترین خدمت شهری ندارد.
  • سیستم حمل و نقل عمومی مشکل جدی دارد. بسیاری محلات، دسترسی بسیار دشوار به حمل و نقل عمومی دارند. با این حال، اتوبان‌سازی، بازسازی نمای میدان‌ها، بازسازی (هویت‌زدای) فضای داخلی پارک‌ها و بوستان‌ها و موارد دیگر بی‌درنگ در جریان است. هر کس که این دو مشکل را با هم، هر روز ببیند، به حال این شهر بینوا افسوس خواهد خورد.
  • بایگانی اطلاعات شهری ناچیز است اما پراکندن ضعیف این اطلاعات و آگاهاندن ناقص شهرنشینان، ناچیزترش می‌کند. برای نمونه، یک نقشه از مسیر حرکت اتوبوس‌های معمولی و تاکسی‌ها وجود ندارد (فقط نقشه‌ی حرکت و ایستگاه‌های مترو و خطوط تندرو منتشر شده است). به واقع این کار چه مقدار هزینه می‌برد؟
  • پیاده‌روها نشانه‌های خوبی برای بی‌احترامی به عابران هستند. پیاده رفتن در بسیاری از مسیرهای تهران، به خاطر در نظر نگرفتن پیاده‌رو در طراحی خیابان، فروش بخشی از پیاده‌رو به عنوان محل تجاری، آسیب‌دیده یا ناقص باقی‌ماندن آن و موارد دیگر، دشوار یا ناممکن است. شهری که مشکل آلودگی به دلیل تعدد خوردوهایش دارد، علاوه بر ایجاد ایمنی در مسیرها و نیز سیستم حمل و نقل عمومی، باید امکان پیاده‌روی در مسیرهای مختلف و حتی میان‌بر را برای شهروندان ایجاد کند تا انگیزه‌های بیشتری برای کمتر استفاده‌کردن از خودرو ایجاد شود.
  • موتورها در تهران یکی از نمادهای بی‌قاعدگی هستند. به‌طور معمول و به راحتی، مسیر وارون را در خیابان‌های یک‌طرفه‌ها طی می‌کنند. از سمت راست سبقت می‌گیرند، سرعت مجاز را رعایت نمی‌کنند و به ویژه مصیبتی برای اتوبوس‌ها به شمار می‌آیند چون نه تنها از راست و با سرعت غیرمجاز سبقت می‌گیرند بلکه این کار را در مسیر ویژه‌ی اتوبوس هم انجام می‌دهند و حادثه می‌آفرینند. به قول یک طنزپرداز، موتورسوارها همیشه، از همه طرف و همه با هم حق تقدم دارند (درخشی، 1385: 12). در خیابان هم مانند جبهه‌ی جنگ، قیقاج می‌روند گویی خمپاره بر مسیرشان می‌بارد. در بعضی مناطق مثلا خیابان مصطفی خمینی از تقاطع امیرکبیر به پایین، چهارراه سیروس و مانند این‌ها، رالی موتورسواری در پیاده‌روها برقرار است و مانند پیاده‌ها و البته با سرعت چند برابر و با سر و صدا و فریاد و ناسزا، در عبور و مرور هستند و البته گاهی باری که حمل می‌کنند، به حجم و ابعاد خود موتورسیکلت است.
  • در حالی که شهر باید فراغتی باشد، با شهری طرف هستیم که فراغت‌زدا است. آمد و شد، قدم زدن و تماشای ساخته‌های سازه‌ها در شهر و به‌طور کلی، رویارویی و ارتباط انسان با این شهر، عذاب‌آور است. با این حال، بودجه‌ها صرف ساختن محل‌های متمرکز فراغت می‌شود. یعنی با نقض غرض در سیاست‌ها و برنامه‌های شهری روبه‌رو هستیم. برای مثال، اگر فردی یا خانواده‌ای بخواهد به یک محل متمرکز فراغتی مثلا یک بوستان یا پردیس برود و آرامش یا سرگرمی داشته باشد، با تراکم دکه‌های فروشگاهی در فضاهای سبز، تبلیغات محیطی زیاد و نامتناسب، معتادان، گدایان و دستفروشان متعدد و ده‌ها عامل دیگر آزرده می‌شود و به دلیل ترافیک خودروها در خیابان یا ناکافی بودن وسایل حمل و نقل عمومی و فشرده شدن در جمعیت، رفتن و بازگشتن به آن محل، بر خستگی او می‌افزاید. ترجیح می‌دهد در منزل بنشیند و زمانی که دو یا چند روز وقت دارد، به تفریح بپردازد. در مقابل، مدیریت شهری به جای فراغتی‌کردن شهر، بنا دارد به تقویت مبانی زندگی دینی این شهرنشین رنج‌کشیده و در مرز انفجار بپردازد. به هیأت‌هایی کمک می‌کند که مراسم عزا یا شادی را برگزار می‌کنند یا طرح نسیم معنوی را اجرا می‌کند که مردم مشکلات شرعی خود را با خود به خانه نبرند و با روحانیان مترو در میان بگذارند. پرسش این است که آیا با هزاران شماره تماس رایگان، پایگاه اینترنتی، کانال و شبکه و امکانات دیگر (جز برای افرادی انگشت‌شمار که گویی شبهاتشان پایانی ندارد) پرسش شرعی باقی مانده است که به روحانیان ایستگاه مترو بگویند و راه حل بخواهند؟
  • فروشندگان، پیاده‌روهای پررفت‌وآمد را می‌گیرند و به عنوان محل فروش استفاده می‌کنند. دست‌فروش‌ها و گداها چنان زیاد شده‌اند که هر بار خروج ازمنزل، با ناراحتی از وضعیت شهر و تهی‌دستان شهری همراه است. در این میان، هنرمندان خیابانی را که تنها سوژه‌های روح‌بخش هستند، جمع می‌کنند که مبادا آوای موسیقی، بر نوای نالان شهر خدشه اندازد.
  • افراد زیر خط فقر در شهر تهران 42 درصد جمعیت شهر هستند (طرح سنجش عدالت، 1392 ). مدیریت شهری با این که وضعیت فلاکت‌بار اقتصاد کشور و روزافزون شدن دستفروشان را می‌بیند، برای مواجهه‌ی درون‌فهمانه و جدی با این پدیده نکوشیده و همواره در پی حذف صورت مسأله بوده است. آشکار است که نمی‌تواند با سماجت دستفروشان، به کمک روش‌هایی چون توصیه و تهدید روبه‌رو شد چرا که آنان از سر ناچاری و برای بقای خود می‌جنگند. با این حال، هنوز بر حذف آنان از چهره‌ی شهر تأکید می‌شود. به همین دلیل، مأموران رفع سد، هر روز تنومندتر و خشن‌تر می‌شوند. دستفروشان هم فریب‌ها و خشونت‌های پیدا و پنهان بیشتری پیشه می‌کنند. بودن یا نبودن، مسأله این است! این چرخه بازنخواهد ایستاد. اگر فردا کار به چاقو و حتی اسلحه‌ی گرم کشید، نباید شگفت‌زده شد.
  • در محلات جنوب‌شهر، برخی مکان‌های شهری توسط لشکر موادفروشان و معتادان تسخیر شده‌اند. به‌ویژه از غروب به بعد، وقتی به این محلات وارد می‌شویم، گویی به شهر فراموش‌شدگان یا فیلم‌های علمی تخیلی پا گذاشته‌ایم. گروه‌های معتادان و خیابان‌خوابان، به این سو و آن سو در حرکت هستند. چنین وضعی به خودی خود ممکن است یک آسیب اجتماعی تلقی شود ولی وقتی هزینه‌ای هنگفت در دستگاه‌های مختلف می‌شود (بنا به تخمین برخی تحقیقات، حدود 2 میلیون تومان ماهانه برای هر نفر) و این جماعت هنوز در حال افزایش هستند بدون این که به طور دایمی سامان یابند، به یاد سخن آن خیابان‌خواب می‌افتم که در یکی از مصاحبه‌ها گفت: چرا مشکل ما باید رفع شود؟ منطقی نیست. سازمان‌ها، به خاطر وجود ما گسترده شده‌اند، نیرو استخدام کرده‌اند و پول می‌گیرند. ما فلسفه‌ی وجودیِ بخشی از دولت هستیم. شگفت‌آور بود! گرچه او نمی‌دانست که لااقل شهرداری تهران، نه دولت به شمار می‌آید و نه بخش خصوصی. نوعی از بخش عمومی است که قوانین در مورد آن مبهم‌تر و نابرنده‌تر نیز است. این همان تشکیلات عمومی است که مجلس دو سال پشت‌سرهم، تحقیق و تفحص از آن برای کشف فساد در واگذاری املاک نجومی را کنار گذاشت و همان جایی است که در همه‌ی نظرسنجی‌ها، بیشترین فساد را مردم در آن احساس کرده‌اند و مگر فساد، روی دیگرِ سکه‌ی به هم ریختن قواعد، تودرتو بودن سیستم‌های اجرایی و نظارتی، دردسترس‌نبودن گزارش عملکرد منظم و قابل فهم به مردم و ناشفاف‌بودن نیست؟
  • استفاده از خدمات و امکانات شهری، ساده نیست. ساعت کار و سیستم اداری اماکن فرهنگی شهر مانند کتابخانه‌ها، فرهنگسراها و باقی موارد، بسیار نامنعطف و نامناسب با شهرهای امروزی است. ساختمان‌ها و امکاناتی عظیم، به خاطر دید محدود مدیریتی در ساعت‌های بسیاری که امکان فعالیت دارند، بلااستفاده مانده‌اند. بنابراین، مقررات کهنه‌ای برای اداره‌ی امکانات فرهنگی، وجود دارد که بر هدف آن‌ها چیره شده است در حالی که برعکس، باید مقررات اداری تابع هدف و مأمویت سازمان‌ها باشند. مثلا باید از مردم پرسید که چه ساعت‌هایی بهتر و بیشتر کتاب می‌خوانند و کتابخانه را آن ساعت‌ها برقرار کرد نه این که ساعتی مشخص نمود و مردم را ربات تابع مقررات پنداشت. سیستم شکایت از مشکلات و عدم رعایت قوانین نیز سیستمی بسیار کند و نامشخص است. اهمیت قوانین را می‌شود از همین فهمید. قوانین تنها زمانی ارزش دارند و در عمل وجود دارند که مطابق اهداف جمعی شهرنشینان تعریف شده باشند و برای اجرای آنان نیز ضمانتی در میان باشد.
  • تهران در معرض حادثه‌ای بحرانی نیز است. شواهدی از افزایش فعالیت دماوند گزارش شده است. وقوع زلزله‌ی بزرگ با توجه به گسل‌های موجود و حتی همزمانی آتشفشان و زلزله، نامحتمل نیست. در مورد زلزله، ناگهانی بودن حادثه، این شهر را که در امور عادی وامانده است، به چه روز خواهد انداخت؟ سرنوشت مردمان در شهری که با کمترین بارندگی، دچار ترافیکی چنان سنگین می‌شود که بسیاری از کارها در آن متوقف می‌شوند، با آن وضعیت بحرانی چه خواهد شد؟

در جایی دیگر، تجربه‌ی خود از زلزله‌ی 5 ریشتری تهران را آورده‌ام. یک بند آن یادداشت، چنین بود: «پمپ‌بنزین‌ها آکنده از خودرو و خیابان‌ها در نیمه‌شب، همچون ساعات پرترافیک شده‌اند. همه می‌خواهند بروند و به شهر اطمینانی ندارند. بی‌هیچ تردید، آزمون واقعی مدیریت بحران همین هنگام است. اگر به سخن مارکس، تکرار تراژدی تاریخ، کمدی است، تکرار این زلزله‌ی کمیک در ابعاد موردانتظار، تراژدی تاریخ تهران خواهد شد (پیوستهa، 1396).

این لیست بعید است به این زودی به پایان برسد اما هدف من، اشاره به مشتی نمونه‌ی خروار بود. قواعد شهری در عمل از کار افتاده‌اند و با سایه‌ای از قواعد شهری، شهر و شهروند روبه‌رو هستیم. اگر بخواهیم بی‌قاعدگی تهران در عین نمایش قواعد را نشان دهیم، نوشته‌ی چرچیل به خال سیاه نشسته است. منظور، تاریخ‌پریشاندن و یکسان‌نمایاندنِ تهران از آن روز تا امروز نیست اما گویی در تئاتر قواعد که هیچگاه به‌قاعده نیست، زمین و زمان در تهران به بهت ایستاده‌اند. چرچیل برای کنفرانس سرّی متفقین (6 تا 9 آذر 1322) به تهران می‌آید. او می‌نویسد: در فرودگاه تهران، استقبال را پسندیده نیافتم. سواران ایرانی هر 50 قدم ایستاده بودند که پیشاپیش به هر که خیال سوءقصد داشت، نشان می‌داد شخصیت برجسته‌ای به تهران می‌آید و مسیرش هم این است. سواران به‌گونه‌ای صف کشیده بودند که به هیچ وجه نمی‌توانستند در سوءقصد احتمالی، امنیت ما را حفظ کنند. هیچ چیز مانع چسبیدن جمعیت مردم و افراد تپانچه‌دار به خودروی ما نبود. چند بار مجبور شدیم در میان بیکاران تماشاگر توقف کنیم. با این حال، حادثه‌ای رخ نداد» (چرچیل،1347: 12). اگر حادثه‌ی بزرگ رخ نداده است، نباید گمان ببریم که همه‌چیز به قاعده است. آری، بار ناکارآمدی مدیریت شهری با حجم سنگین تبعیض‌‌های مختلف و فساد قواعد، بر گرده‌ی مردمان سنگینی می‌کند. مردمان از پای در نیامده‌اند اما نام نمایشی که در شهر برپاست، هر چه باشد، قانون‌مندی نیست.

شهرآن دیگری”

ماهنامه پیشران شماره مهرماه 98

 

غربتی‌ها شهروند نمی‌شوند

تهران، شهری است که مال هیچکس نیست درحالی که شهر باید مال همه باشد. برخی گفته‌اند که نئولیبرالیسم و تجاری‌سازی شهر، آن را از چنگ مردم در آورده و برای قشر مرفه آماده کرده است. این داستان شاید تا حدی واقعیت داشته باشد اما نه کاملا و در ضمن، پوشاننده‌ی بخش بزرگتری از واقعیت هم است. اگر تهران چنین بود، مرفهان، خودشان را در همین شهر نشان می‌دادند. اغلب آن‌ها کمتر این کار را می‌کنند. بیشتر، می‌روند که با نبودن‌شان در تهران، خود را نشان دهند. آنان با رفتن به شهرهای دیگر جهان، خود را نشان می‌دهند. برای آنان، بودن در تهران، افتخاری ندارد. شاه و گدای این شهر، به عبارت پرسه‌ی مرتضی احمدی، غربتی هستند.

شاید انتظار دارید اینک با یک جمع‌بندی و چند راهکار، داستان به پایان برسد. خوشبختانه چنین اشتباهی در میان نیست. تهران باید قاعده‌مند شود. هویت اجزا و در مجموع، حافظه‌ی خویش را بازیابد و در و دروازه‌اش دوباره برقرار گردد اگرچه نه در خاک بلکه در ذهن مردمانش و به شکل همبستگی، چشم‌انداز و چیزی خواستنی برای همه‌ی مردم شهر. مردم باید امید به آینده، اعتماد به یکدیگر، آرامش و لذت روزمره را به جای اضطراب و شکنجه‌ای که هست، حس کنند یعنی که شهروند شوند. با این‌حال، برای همه‌ی این داستان و این که باید بشود، هزاران راه هست. راه‌هایی که مردم باید آن‌ها را حس کنند، برگزینند، در مورد آن‌ها گفت‌وگو کنند، به توافق نسبی و نتیجه برسند، و گام به گام بپیمایند. هیچ پژوهش و به‌ویژه هیچ تجربه‌نگاری در حد این جستار، مجاز نیست راهکار تعیین کند. تنها پیشنهادهایی ممکن است بیان شوند که در میانه‌ی این داستان بیان شده‌اند. ما با خواندن تجارب یکدیگر، شاید ژرفای سراشیبی را که می‌رویم درک کنیم و سر به دیگرسو بازگردانیم. آنگاه که به‌درستی خود را اگر نه در اتاق کنترل لااقل در بخش مسافران این ماشین نابودی سهیم ببنیم، زمان دگرگونی بزرگ آغاز خواهد شد. برای بازگشتن از اعتیاد به این انحطاط، نوشدارویی در میان نیست. بیزاری بزرگ از روابط، نهادها و سرمشق‌های آلوده‌ای که مسبب این بی‌قاعدگی شده‌اند و شوربختانه گویی به آن‌ها خو کرده‌ایم، آغاز دگرگونی بزرگ خواهد بود.

 

نویسنده: صادق پیوسته؛ مدرس دانشگاه و پژوهشگر
ماهنامه پیشران (آینده‌پژوهی کسب‌وکار)/‌مهرماه 98

منابع؛

احمدی، مرتضی (1388). پرسه: در احوالات ترون و ترونیا. تهران: هیلا.

برینتون، کرین (1385). کالبد شکافی چهار انقلاب. چاپ هشتم، تهران: انتشارات زریاب.

پیوسته، صادق (1396). بیزار از بازار. ماهنامه‌ی پیشران، سال دوم شماره 4: 8-12.

پیوستهa، صادق (1396). تهران: شهر شاید و تا چه پیش آید. ماهنامه‌ی پیشران، سال دوم شماره 9: 35-42.

چرچیل، وینستون (1344). از تهران تا رم: کتاب دوم از جلد پنجم خاطرات جنگ جهانی دوم. ترجمه‌ی تورج فرازمند، تهران: انتشارات نیل.

حسن‌بیگی، م. (1377). تهران قدیم. تهران: انتشارات منصوری.

درخشی، علی (1385). جدیدترین آیین‌نامه‌ی راهنمایی و رانندگی ویژه‌ی تهران. تهران: نشر شهر.

سعدوندان، سیروس و اتحادیه، منصوره (1368). آمار دارالخلافه‌ی تهران: اسنادی از تاریخ اجتماعی تهران در عصر قاجار در 1269، 1286 و 1317 هجری قمری. تهران: نشر تاریخ ایران.

شماعی، علی (1392). تحلیل فضایی جرایم در مناطق 22 گانه‌ی شهر تهران. فصلنامه‌ی پژوهش‌های راهبردی امنیت و نظم اجتماعی، سال دوم، شماره6: 117-130.

شهری، جعفر (1371). طهران قدیم. جلد اول، چاپ سوم، تهران: معین.

طرح سنجش عدالت (1396). محله های تهران به چه معروفند؟ در همشهری جوان، آبان‌ماه، همچنین در آدرس اینرتنی: http://www.khabaronline.ir/detail/319226